سلام
روزهایی اینگونه که می گذرند من چه باید بکنم
این روز ها نا مفهوم اند...
درست یادم نمی آمد آخرین پست چه نوشته بودم، سارا یه کوچولو گفت ولی من به عمق ماجرا پی نبردم.
ماجرا عمقی ندارد همین است که هست...
آن روز ها راست می گفتم خیلی حرفم درست بود اما یادم می آید آن روز که داشتم می نوشتم حسم این بود که نگاه آدم ها به متن کلیشه ای ست یعنی خیلی ها از این حرفا می زنن.
اما حالا بعد کنکور بی استرس ذاتی به چیز هایی پی بردم که باز هم می بینم تازه نیست این بار نمی دانم شما هم قدیمی حسابش می کنید یا فقط برای ذهن من آشنا ست، برای ذهنم آشنا ست ولی باورم نمی شد قبل از این هم باورش داشتم.
سلام
آمده ام بگویم بابا من استرس ندارم از بی استرسی هم ناراحت نیستم
چه کارم دارید خودم بلدم درسم را بخونم
مشاوران گرام بنده همین جا استقلال خویشتن را از شما اعلام می دارم
من اگر روزی دو ساعت بیشتر درس نمی خوانم با کی منو مقایسه می کنید که میگویید کم است؟ من خودم را کشته ام همین قدر رسیدم. آره بدترین برنامه رو دارم چون اونایی که شیش ساعت می خونن می تونن هفت ساعتشونو بخابن من با دو ساعت مطالعه چهار ساعت می خابم.
بله خیلی بده. آخه بد برا کی؟ من تا وقتی واسه خودم زندگی می کردم، خیلی خوب بودم، اصلا مشکلی نداشتم.
آدم را به زور وارد وادی اعصاب خوردی می کنن بعد می گن باید آرامش داشته باشی.
من نه آرامش می خواهم نه استرس به جا و مناسب و کافی من می خواهم برای خودم با روش عالی خودم زندگی کنم چه با استرس چه بی استرس!
سلام
این وبلاگ با همه ی بی کسی اش جای جالبی ست دوست داشتنی ست.
چند سالی ست که گشت زنی در بهترین وبلاگ ها برایم دردناک شده...
امسال دیگر از همه بدتر
دلم می خواهد نباشد وقتی هست ...
فک کنم عاشق شده ام از حرف زدنم پیداست نه؟
کلی غر دارم سر آدمایی که گذاشتن رفتن بزنم ولی شاید شما هم گیر بدهید که تو با این وضعت حق داری غر بزنی
اه من اصلا نباید این گونه باشم انگار روش زندگی ام را در وب گم می کنم
می خواهم بیان شوم ...بگویم همه چیز را اما انگار وقتش نیست
یه بار جونم بالا اومد و یه بیت شعر گفتم و دادمش به معلمم سالها بعد اونو گوشه پوشه ش دیدم زیرش نوشته بود بی معنی
هنوزم همونم بی معنی
گاه چقدر تمام شدن را دوست داری
به یاد سال های دوم دبیرستان که می خوابیدی بی توجه به کوله باری که مسئولیتش با توست
چرا گذشته اینقدر بد است این حال را بسیار دوست دارم ولی وقتی به گذشته می پیوندد هزاربار به حالش می گریم
من بیمارم بیمار
سلام
باز نصفه شبی نوشتنم گرفته
ازون نوشتن هایی که به قول ماجده به درد چال کردن تو وبلاگ می خوره
یه حرفای کلیشه ای اما از جنس حس
اگه بگم دلم برای مدینه ی فاضله عجیب تنگ شده باورت می شود؟
دلم حرکتی می خواهد بی سکون، دویدنی نفس گیر که به شوق مقصد خفه بشوم ،درراهش جان دهم.
چه می گویم؟
ثنا اعتقاد داره پری داره میاد که حالم بده چرت می گویم!
نمی دانم چرا هم زبانی پیدا نمی شود که با هم اتوپیایی بسازیم از آرمان های بزرگ. با هم بسازیم و بمیریم و حتی نرسیم به شهرمان.
چه چیزهای زیادی پیدا می شود برای مردن و متاسفانه زنده می مانیم و از کنارش عبور می کنیم.
کاش کسی بود تا سرش را میبردم با مخدوشات ذهنی م و مجبورش می کردم سر از تنم جدا کند تا بمیرم در راه هدف، هدفی که حتی خودم هم نمی دانم چه شکلی ست؟!
خیلی زیبا نیست ولی جان دادن زیباست به نظرم لحظه ی با شکوهی ست آنگاه که خودت را گم می کنی. هستی نداری. موجودی می شوی از وجود تنها و حداقل با مرگت شاید بفهمی « ابن عربی» چه می گوید؛ وحدت وجود چیست؟!
درد آور است که بدانی جواب سوال دینی گزینه دو که می پرسد دلیل شرک امروزی را، حتی جواب دهی؛ دل مشغولی های آدم ها اما آن قدر سرگرم باشی که وقت نکنی بفهمی چه می گویی.
همین است که از زنده ماندنم متاسفم.
نکند یه وقت سمت خطبه همام بروی آنوقت اگر زنده بمانی دیگر اصلا به کشته شدنت امیدی نیست کشته نشوی حیاه نمی یابی اگر حیاه نیابی، بمیری بهتر است.
آه همه اش شد دور و سفسطه؛ اصلا همین بهانه هاست که زنده ام نگه داشته اند.
سلام
امشب اومدم بالاخره بنویسم دیگه فکر کنم به جای دفترچه خاطراتم باید اینجا بنویسم.
از بس که وقت موجوده...
دوست دارم یه حسی رو در میون بذارم باهاتون، نمی دونم چقدر درکش می کنید.
شاید آدمای زیادی باشن که فکر می کنن؛ سیستم آموزشی فلان مشکل رو داره و روش درس خوندنای ما بی برنامه و بی غایته. . .
آره به نظرمنم تا حد زیادی این حرف صادقه.
ولی حالا چی؟ حالا که انگار برای رسیدن به غایت های خودمون باید از این فضا عبور کنیم، چه انتخابی بهتر است؟
حس می کنم، وقتی آدم محدوده به یه کاری میشه و انجام کارای دیگه به طور موقتی یا سببی ازش سلب شده می تونه از این موقعیت استفاده کنه و همون کار رو به بهترین شکل ارائه کنه البته اگر با اساس اون کار مشکل عقیده ای نداشته باشه ( مثل اینکه رفتی مسافرت و فقط کتاب قرابت با خودت بردی و بیش از اونی که فکر می کردی وقت داری برای خوندن، تو این حال تو می تونی شعرها رو با تمام وجودت بخونی و حتی عالی ترین هایش را هم حفظ کنی اصلا حس کنی داری با خود هامون سبطی مشاعره می کنی).
همیشه درس و علم برام خیلی مقدس بود حتی علم به اندازه ی یه فرمول اضافه تر ریاضی اما انگار این عقیده فقط برا ذهنم بود نه در عمل.
پیش دانشگاهی یه فرصتی بهم داده تا به کاری که سالهاست عاشقانه طلبش می کردم، نزدیک شوم، زیاد زیاد درس بخوانی و اصلا زندگی ت را برای درست برنامه ریزی کنی، از بالا و نزدیک که نگاهش کنی زیباست، باور کن. انگار هدفی را دنبال می کنی ولی هدفی بالاتر در حال تحقق است.
شبی واقعا دوست داری بیدار بمانی و به امتحان فردایت برسی اما هر چه می کنی حتی یک سلولت هم حاضر به همراهی نیست و گاهی هم می شود هر چه می گردی دلیل منطقی برای این همه انرژی ت تادر نیمه شب نمی یابی ولی مهم نیست دلیلش هر چه می خواهد باشد، تو می توانی با آن به هدفت نزدیک شوی پس عاشقانه در دل شب درس می خوانی ...
خدا را چه دیدی شاید لحظاتی بیشتر نگذشته باشه برایت که مامانت در اتاقت رو می زنه برای نماز صبح...
قبول باشد...
تمام ذوق درس خواندنت...